تک‌چال

ساخت وبلاگ
همیشه وقتی به سرم میزنه کاری رو شروع کنم بدون سنجیدن عواقبش و بدون در نظر گرفتن یه سری چیزها و بدون برنامه ریزی شروع میکنم... الان مدتیه میخوام باز همون کار رو بکنم ولی بارها این تصمیماتم با شکست مواجه شدن ، گرچه تصمیمی که الان گرفتم بخاطر کنفعت خاصی نیست برای دل خودمه و سودی برام نداره اما دلم میخواد نظرای متفاوتی رو بشنوم و از اونجا که نمیدونم با کی مشورت کنم گفتم از هر کرانه تیری روان کنم و یه بارم تو وبلاگ نظرخواهی کنم بلکه یکی پیدا شد و نظر جالبی داد ، مدتیه میخوام پیج خصوصیم رو در اینستاگرام تبدیل به فضایی کنم که داخلش بتونم با دوستان کتابخون وارد تعامل بشم و بتونم در مورد کتابهایی که میخونم با کسای دیگه ای از قماش خودم حرف بزنم ، یه پیج خوب و فعال در مورد کتاب و کتابخوانی بدون هیچ سود و منفعت دیگه ای ... اما از اونجا که قبلا هیچوقت توی اینستا فعال نبودم و یک جورهایی هرگز آدمای درست درمون به تورم نخوردن هی این تصمیم رو عقب میندازم ، پیشنهاد خاصی دارید؟‌ گرچه ممکنه کسی چیزی نگه ولی گفتم که از هر کرانه تیری روان میکنم... تک‌چال...ادامه مطلب
ما را در سایت تک‌چال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sepireyna بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 16:53

سلام غریبه جانمامیدوارم حالت خوب باشد،از آن خوبهای خوب ، یادت هست میگفتی خوشت می‌آید وقتی طوری از خودم حرف می‌زنم انگار خودم نیستم ، مثلا میگفتم «خودم داره حال خودمو بد میکنه » یا اینکه «یه روز خودمو برمیدارم میبرم میندازمش یه جای دور که دیگه نتونم پیدام کنم» غریبه آن خودم این دیگری را بخشید و این خودم آن یکی را به آغوش کشید ، هردو با هم یکی شده ایم ، دیگر برای خودم قلدری نمی‌کند ، یا دلم نمیخواهد خودم را برش دارم جایی قفلش کنم ، بلکه دوستم دارم، گاهی به خیال اینکه از چیزی فرار می‌کنی مدام دور خودت میچرخی ، من مدت زیادی دور خودم چرخیده ام ، هر دو خودم سرمان گیج رفت آخر سر گفتیم صلح هم چیز بدی نیست ... اما گاهی برایت از این کلنجارهایمان خواهم نوشت اما باید قول بدهی فکر نکنی دیوانه شده ام ،غریبه ی عزیزم بارها گفته ام دلخور نیستم که فراموشم کرده ای اما قسمتی از من سوا از خودم منتظر است،مدتی بعد از نامه ی قبلی ام فهمیدم انتظار یعنی نامه ی بی جواب خودت را بارها بخوانی و از یک طرف به سادگی خودت بخندی و از یک طرف در جایگاه مخاطب نامه ات بنشینی و برای خودت جواب بنویسی،فهمیده ام که انتظار هم درست مثل امید از بین نمی‌رود ، فقط جایی بهتر پنهان می‌شود ، کسی درون من منتظر تو بوده بدون اینکه من متوجه این انتظار باشم ، میخواهم بگویم آدم نامه می‌نویسد که جواب بگیرد قربانت. تا وقتی این پوسته ی آدمیزادی بر تن ماست نمیشود از امید و از انتظار دست شست ، گفتم که بدانی دخترکی مهربان و امیدوار درون من از این فراموشی تو دلگیر است... کاریش هم نمی‌شود کرد ...جانم برایت بگوید حال من خوب است ، خسته ی راه بودم ، مدتی میشود که یاد گرفته ام خستگی در کنم ، خستگی که بر تن مینشیند تکاندنش آسان است وای اگر روح تک‌چال...ادامه مطلب
ما را در سایت تک‌چال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sepireyna بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 16:53

آقای ش.س رو دیدم،یه آدمیه مث بقیه آدما ولی برای من یه تیکه ی گم شده از بهترین روزای افسردگیمه،روزای باغ کتاب...الان تبدیلش کردن به مدرسه تقویتی...باورم نمیشه دنیا رفته رفته داره رنگ میبازه،همه چی تبدیل به تجارت خشک و خالی شده،کافه ها ، آموزشگاها ،مدرسه ،دانشگاه ،درس...باغ کتاب باید باغ کتاب میموند...من باید همون سپیده میموندم .الان که فک میکنم همه چی اونروزا شروع به تغییر کرد.امنیت اخلاقی گرفتمون...بدترین شب عمرمو گذروندم و هرگز تا الان نتونستم باهاش کنار بیام،چند هفته ای توی اضطراب و ترس گذروندم ،بهترین دوستمو ندیدم دنیا رو سرم خراب شده بود...باز هم باغ کتابو داشتیم،اونجا غریبه رو شناختم و شد یکی از عجیب ترین خاطراتم...یادمه دنبال کتاب رهایی از افسردگی میگشتم...یه غریبه ازم پرسید چرا دنبال اینجور کتابام و من بهش گفتم چون افسرده م....خواست بهم کمک کنه،نشست روبروم و به داستانم گوش کرد،ازم خواست بنویسم و براش بخونم،به این امید وبلاگ سپیرینا رو باز کردم،همه چی از باغ کتاب شروع شد و این هیچوقت عوض نمیشه...اقای ش.س اونجا بهم گفت بهم یاد میده چطوری داستانمو بنویسم،اونجا بود که دلم میخواست ساعت ها بشینم و بنویسم...دلم تا ابد برای باغ کتاب تنگ میشه تا ابد...دیگه همه جای شهر یکیه،هیچ خیابونی با اون یکی فرق نداره،هیچ ساعتی با بقیه ساعتها متفاوت نیست،هیچ‌ غریبه ای شبیه غریبه ی من نیست...این شهر از همون روزا شروع کرد به رنگ باختن،به افسرده شدن...آقای ش.س رو که دیدم دلم میخواست بغلش کنم،بهش بگم بره کنج خلوت منو از اون آدمای سرد پس بگیره،اون تابلوی آبی مزخرفو از در باغ برداره تیکه تیکه ش کنه و تابلوی قبلی رو،تابلوی باغ کتاب خودمونو دوباره نصب کنه،همون آشپزو برگردونه،همون پیتزاهارو بپزه،همو تک‌چال...ادامه مطلب
ما را در سایت تک‌چال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sepireyna بازدید : 60 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 19:51

میشد دوس داشته باشمآدم دیگری رامیشد شبهای طولانی موهایش را نوازش کنم...میشد ساعتها عشقبازی کنیمیا موهای آشفته ام دکمه ی پیراهنش را سفت در آغوش بگیردبخندیممن و آن آدم دیگرمیشد او را دوست داشته باشم آنقدر که فال قهوه بگیرم و نیک تعبیرش کنم...یا پیراهنش را بپوشم و در عطر تن او ساعتها غرق شوممیشد آدم دیگری را دوست داشته باشم میشد دوست داشته باشم آدم دیگری رالحظه ای اگر از دوست داشتنت دست می‌کشیدم... تک‌چال...ادامه مطلب
ما را در سایت تک‌چال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sepireyna بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 14:03

آقای عزیز احوالتان چطور است؟اجازه بفرمایید در همین ابتدا اندک ناراحتی خویش را بیان دارم و نیز نظرات بی ارزش خویش را در قالب تاثری که از جناب یوفسکی داشته ام به عرض برسانم :آقای عزیز در آخرین نامه تان مرا معصوم و خنده رو خوانده اید.بارها خاطره ی روزی ک به اتفاق دیدمتان را مرور کرده ام و کوشیده ام خودم را بار دیگر از نگاه شما بنگرم ولو در گذشته این القاب را از افراد دیگر شنیده و چون واژه ای معمولی از کنارشان گذشته ام چه بسا اینگونه خوانده شدن را نتیجه ی موفقیت آمیز یک بازیگری استادانه تلقی کرده و به خود آفرین گفته ام،اما آقای عزیز شنیدن این واژه از شما مرا وادار به تفکر کرد،من چه گناهی کرده ام که باید معصوم خوانده شوم؟بله آقا! عصمت در این عصر کثیف گناهی نابخشودنی است با مکافاتی به مراتب سنگین تر ،ناگهان چهره هایی را که آن واژه را بر من روا داشته اند به وضوح دیدم گویی ابر محوی ک آگاهانه -یا برعکس- بر چهره ی این افراد کشیده بودم یک آن از خاطراتم برداشته شد،به وضوح دیدم چهره ی قاتلانم را...بله آقای عزیز،جنایت تنها ریخته شدن خون انسانی نیست،چه بسا امیدها و عصمت ها که در خون غلتیدند...من به چشم دیده ام،با همین چشمهایی ک هنوز بازیگران قهاری اند،اما آقا...من بارها به خاطرات خود رجوع کرده و علت این سو برداشت را جویا شده ام،اجازه بدهید مختصرا برایتان شرح دهم:صفات بسیاری بر من روا داشته اند که در باور خویش هرگز آلوده اشان نبوده ام به عنوان مثال هرگز انسان خوش قلبی نبوده ام،اما دوستانی بوده اند که در هنگام اندوه بر حسب اتفاق گفتگویی با من داشته اند و من از روی وظیفه همان جمله های زیبا و امیدوارانه را بلغور کرده ام که هرکسی میتواند بگوید،میتوانم بهتان اطمینان بدهم که هیچ کدام را با ایمان و تک‌چال...ادامه مطلب
ما را در سایت تک‌چال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sepireyna بازدید : 71 تاريخ : يکشنبه 26 تير 1401 ساعت: 9:56

شده براتون پیش بیاد که با یه کتابی آشنا بشید و بگید من قبل از این چی‌ میخوندم؟برای من این کتاب «آزردگان» از یوفسکی بود،باورم نمیشه قبل از این کتاب هم مطالعه ای داشتم،باور نمیکنم که خدا هم بتونه بندگانش رو به خوبی یوفسکی بشناسه...توصیف کاراکتر ها،تک تک دیالوگ ها و تمام احساساتی که مدتها پس از خوندن یک کتاب به آدم دست میده...برای من همه ی اینا تازگی دارن،انگار در یک دنیای دیگه به روم باز شده،دنیایی که به رغم تازگیش همین چیزیه که هرروز سر آدم میاد،همون بطالت،همون افکار،همون چالش ها،همون آدم ها...کامو یه جایی گفته بود :هیچکس انسان را به اندازه ی یوفسکی نمیشناسد...بنظرم درسته...هیچ کاراکتر منفی و بدی در داستانهای یوفسکی وجود نداره،همشون انسانن با نقص های خودشون...همشون رو به چشم یک انسان میشه دید نه یک تهدید و خطر... نشون میده ک انسانها چقدر میتونن خطرناک باشن و در عین حال انسان...تاکیدش روی کلمه ی انسانه...اینکه یک انسان جنایت رو مرتکب میشه،یک انسان میتونه منافع خودش رو ترجیح بده حتی اگه زیان بزرگی به هم نوعانش میرسونه...همینقدر انسان...حالا دارم میفهمم که چرا میگن هیچ‌ نویسنده ای در دنیا هرگز به داستایوفسکی نزدیک هم نشده...دلم میخواد بیشتر و بیشتر ازش بخونم...اگه به سرتون زد یوفسکی بخونید قطعا با آزردگان (رنج کشیدگان و خوار شدگان) شروع کنید تک‌چال...ادامه مطلب
ما را در سایت تک‌چال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sepireyna بازدید : 45 تاريخ : يکشنبه 26 تير 1401 ساعت: 9:56

چندمین ماه از چندمین روز چندمین سال بود!کسی چیزی به یاد نداشت،آخرین بار کی چشم گشوده بودند و کی نور خورشید زمین را نوازش کرده بود،کی نسیمی وزیده بود بی اینکه سرمای جانسوز لرزه ب تن هایشام بیاندازد و کی لقمه ای نان از گلویشان پایین رفته بود...کسی به ی تک‌چال...ادامه مطلب
ما را در سایت تک‌چال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sepireyna بازدید : 61 تاريخ : پنجشنبه 19 فروردين 1400 ساعت: 6:06

دلم به حال اون کرم میسوزه...

حتی نفهمید که پروانه شده

حتی بال هاشو باز نکرد،یه دور پرواز نکرد،زندگی نکرد

هیچ شمعی ندید،دور هیچ چراغی نچرخید،عاشق نشد

دلم به حال اون کرم سوخت،که زیبایی خودشو ندید...

تک‌چال...
ما را در سایت تک‌چال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sepireyna بازدید : 61 تاريخ : چهارشنبه 6 اسفند 1399 ساعت: 0:08

داشتم باهاش قدم میزدم دستاشو گرفته بودم،راستی که چه دستای سردی داشت،عین مرده ها تو لبخندش ردی از یه معصومیت به جا بود هنوز،هنوز میشد دید که میتونه راحت حرف آدمارو باور کنه،هنوز فک میکرد هیچکس دروغ نمی تک‌چال...ادامه مطلب
ما را در سایت تک‌چال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sepireyna بازدید : 69 تاريخ : چهارشنبه 6 اسفند 1399 ساعت: 0:08

تو آخرین سرزمینی
باقی مانده در جغرافیای آزادی
تو آخرین وطنی هستی که از ترس و گرسنگی ایمنم می‌کند.

تو واپسین خوشه
و واپسین ماه
واپسین کبوتر
واپسین ابر.

تو واپسین شکوفه‌ای هستی که بوییده ام
و واپسین کتابی که خوانده‌ام
آخرین واژه‌ای که نوشته‌ام....

نزار_قبانی

تک‌چال...
ما را در سایت تک‌چال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sepireyna بازدید : 76 تاريخ : چهارشنبه 6 اسفند 1399 ساعت: 0:08